دندانم شكست . . .
براي شن ريزه اي كه درغذايم بود. . .
دردكشيدم . . .
نه براي دندانم . . .
براي كــم شدن ســوي چشمان مادرم . . !
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و
از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در حین
انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر
را زیاد میکند، منصرف شد و رفت...
این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ، ساکت اما پر از حرفم ، آرام اما غوغایی
ست درونم .... نشسته و میشمارم روزهای رفته و روزهای در پیش رو را و اینکه
چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان!
نمی دانم .
آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از گذشته ها و صدایی که
میخواند و نگاهی رو به آسمان
نگاه میکنم این روزها ...این روزها همه چیز را نگاه میکنم ... حتی او را !
نظرات شما عزیزان: